دیاران

برای مهاجران برای ایران

دیاران

برای مهاجران برای ایران

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دانشجوی افغانستانی» ثبت شده است

امروز با یکی از مهاجران افغانستانی صحبت کردم. یعنی او ما را پیدا کرده بود برای اینکه ببینید می توانیم مشکلش را حل کنیم یا نه؟! 27 سال سن داشت. طالبان خانه شان در مزار شریف را آتش زده بود سه شرکت پر رونق پدرش از بین رفته بودند خودش از بالای پشت بام افتاده بود و زانو و سرش به شدت مشکل داشت. خواهرش در همان حملات طالبان به علت پنهان شدن در محل های تنگ دچار تنگی نفس شده بود و همچنان از درد می نالید. پدرش چند روز پیش از دنیا رفته بود. مادرش هم حال خوب و جای خوبی برای زندگی نداشت. برادرش اما از آن ها جدا افتاده بود در افغانستان کار می کرد. دامادشان در تهران سرایدار بود 5 تا بچه داشت... خودش از همه این ها نالید و دست آخر کلمه آواره رابرای توصیف خودش انتخاب کرد.

سال 94 با گرفتن بورسیه از افغانستان به ایران آمده بود و در یکی از دانشگاه های تهران درس می خواند. می گفت به دلیل همین مشکلات و بیماری هایی که دارم شب ها باید با چراغ روشن بخوابم. در کنار این خیلی از شب ها هم از خواب می پرم و با خودم صحبت می کنم! همین مساله باعث شده بود تا به دانشگاه بگوید که به او یک اتاق تک نفره در خوابگاه دانشجویی بدهند. نامه آورده بود از بیمارستان های افغانستان و تهران از مرکز پزشکی خود دانشگاه برای اینکه اثبات کند این مشلش را. اما مسئولین خوابگاه اجازه نداده بودند. می گفت دو سال اول را با تمام سختی هایش گذراندم و هم اتاقی هایم که دو نفر بودند با من کنار آمدند و این شرایط مرا قبول کردند. اما وار دسال سوم که شدم اوضاع با رفتن آن ها بهم ریخت. بجای آنها دو نفر دانشجوی شبانه آمدند و این شرایط را نپذیرفتند و از من شکایت کردند. از ما می خواست که با مسئولین معاونت خوابگاه های دانشگاه  صحبت کنیم تا او را به خوابگاه فاطمیه منتقل کنند چرا که آنجا اتاق های تک نفره برای افراد خاص مثل معلولین و ... دارد و برای او هم مناسب است...

مشکلش خیلی خاص بود و واقعا ما کاری از دستمان برایش بر نمی آمد. اما خیلی با حال بی پناهی حرف می زد دوست داشتم برایش کاری بکنم اما خب نمی شد. فقط شاید می توانستم با بچه های بسیج دانشگاه ارتباطی بگیرم که ببینند می توانند برایش کاری بکنند یا نه...خواسته هایش کمی غیر منطقی هم البته بود. این تابستانی هم که برای انتقال به خوابگاه ف مراجعه کرده بوده دیگر او را راه نداده بودند با برخورد زشتی همه وسایلش را در حیاط خوابگاه رها کرده و بهش گفته بودند که تو دیگر این جا نباید بیایی اگر می خواهی برو به خوابگاه یا ساختمان بچه های خارجی محصل در مقطع دکتری...او اما می گفت آنجا بدردش نمی خورد چون امکانات منطقه ای اش کم بوده و برخورد دکتراها هم بد، می گفت امکانات محیطی اش خوب نیست. یکی از جملاتش هم در ذهنم ماند نمی دانم چرا؛ "من سیده هستم و با قرآن و مسجد مانوس. اگر بیایم به این خوابگاه دکتراها هیچ مسجدی دور و برش نیست و من بدون مسجد کم می آورم..."

خلاصه مورد عجیب، خاصی، کمی پر توقع و رازآلود بود. یک سوال هم برای من توی ذهنم چال شد و یادم رفت ازش سوال کنم آن هم اینکه تو چطور بورسیه گرفته ای از افغانستان با این شرایط؟! چون مثل اینکه گرفتن بورسیه از افغانستان خیلی سخت است...اما باز من دلم برایش سوخت چون اولا تقریبا کسی را نداشت و دوما او هم مثل خیلی از مهاجران با عبارت های پست و بی ارزش بعضی از ما ایرانی ها آشنایی محسوسی داشت؛
"خب مشکل داری که داری برگرد برو افغانستان" "اِ تو افغانی هستی؟ آها... خب پس فعلا..." "ما خودمان برای ایرانی اش جا نداریم چه برسد به تو" "از این جا برو و الا جور دیگری باهات رفتار می کنم..." "افغانی رو چه به این کارها"