دیاران

برای مهاجران برای ایران

دیاران

برای مهاجران برای ایران

از جناب سرهنگ می‌پرسیم چرا به مهاجران گواهینامه نمی‌دهید؟

می‌گوید: به پاسپورت دارها می‌دهیم ولی به آمایشی‌ها نمی‌دهیم.

می‌گوییم: مطمئنید که به پاسپورت دارها می‌دهید؟

می‌گوید: آره.

می‌گوییم: نخیر. به مجردها گواهینامه نمی‌دهید. حالا به فرض که می‌دهید. چرا به آمایشی‌ها نمی‌دهید؟

می‌گوید: برای این‌که اگر تصادف کنند آدم بکشد فرار کند به کشور خودش دست ما بهش نمی‌رسد. ولی پاسپورت دارها را از طریق دولت خودشان می‌توانیم پیگیری کنیم.

می‌مانیم که بخندیم یا گریه کنیم. 

می‌پرسیم: اولاً حالا اگر فرد ایرانی تصادف کند آدم بکشد فرار کند به کشور خارجی دست شما بخش می‌رسد؟ می‌توانید او را "پیگیری" کنید؟! ثانیاً کسی که گواهینامه داشته باشد ماشینش بیمه‌ی شخص ثالث دارد. برای چه به خاطر یک تصادف از کشور فرار کند آخر؟

می‌گوید: به شما ربطی ندارد. کسانی که باید قانع می‌شدند قانع شده‌اند!


مشغول خواندن کتاب «سفربه سرزمین آریایی‌ها» هستم؛‌ سفرنامه‌ی امیرحسین هاشمی مقدم به کشور افغانستان و چکر زدن‌های او در ولایت‌های این سرزمین. مقدمه‌ی این کتاب بسیار خوب است. در مورد دیدگاه‌های اشتباه ایرانیان نسبت به افغانستانی‌هاست. برچسب‌های ناروایی که به افغانستانی‌ها زده‌شده است و استدلال‌هایی برای غلط بودن این برچسب‌ها و تحلیل چرایی شکل‌گیری این دیدگاه‌ها.

یکجایی از مقدمه در مورد نظریه‌ی کج‌روی رابرت مرتن گفته بود که تحلیل فوق‌العاده‌ای بود.

به نظر هاشمی مقدم وضعیت مهاجران افغانستانی در ایران با نظریه‌ی کج‌روی مرتن همخوانی قابل‌توجهی دارد:

«آن‌چنان‌که رابرت مرتن به‌عنوان شناخته‌شده‌ترین نظریه‌پرداز کج‌روی بیان کرده است، کج‌روی درنتیجه‌ی ناهمخوان بودن اهداف با وسایل دستیابی با آن‌ها به وجود می‌آید. یعنی اهدافی در جامعه پذیرفته‌شده باشد (مانند رفاه و ثروت)، اما وسایل دستیابی به این اهداف برای همگان فراهم نباشد.

آنگاه برخی از این افراد برای دستیابی به اهداف مشروع از وسایل نامشروع (مانند دزدی) استفاده می‌کنند که این مسئله اصلی‌ترین عامل به وجود آمدن کج‌روی است. 

افغانستانی‌هایی که به ایران آمدند، از وسایل دستیابی به اهداف موردپذیرش جامعه (چه جامعه میزبان ایرانی و چه حتی جامعه مهاجر فرست افغانستان) محروم شده‌اند (شغل مناسب، درآمد و آسایش کافی و..) بنابراین قابل پیش‌بینی است که به سمت کج‌روی کشیده شوند. 

به نظر مرتن مردم به پنج شیوه به ناهمخوان بودن این اهداف و وسایل مقبول اجتماعی واکنش نشان می‌دهند:

1- همنوایی: اهداف را می‌پذیرد، وسایل را هم می‌پذیرد ( برای پولدار شدن سخت کار می‌کند و اگر نرسد هم فقر را می‌پذیرد).

2- نوآوری: اهداف را می‌پذیرد،‌ وسایل را نمی‌پذیرد (دانشجو برای نمره تقلب می‌کند). این رایج‌ترین نوع کج‌روی و هنجارشکنی است.

3- عادت گرایی: اهداف را نمی‌پذیرد وسایل را به‌اجبار می‌پذیرد (آرام کار کردن کارمند،‌تعویق افتادن کار مردم، تکرار درس توسط معلم) که ضعیف‌ترین نوع انحراف است.

4- عقب‌نشینی: اهداف را نمی‌پذیرد وسایل را هم نمی‌پذیرد (کسی که آوارگی را می‌پذیرد و به اعتیاد روی می‌آورد). اصطلاحاً این افراد را ریتریست می‌نامند.

5- طغیان: اهداف را نمی‌پذیرد و وسایل را هم نمی‌پذیرد و اهداف و وسایل جدید معرفی می‌کند (همچون انقلابیون). 

به نظر می‌آید مهاجرین افغانستانی بیش از اینکه به نوآوری روی آورده باشند که بیشتر مجرمان از آن استفاده می‌کنند، اهل عقب‌نشینی یا همنوایی (زندگی فلاکت‌بار) باشند. »

ص 14 از کتاب سفر به سرزمین آریایی‌ها (سفرنامه افغانستان) نوشته‌ی امیر هاشمی مقدم/ انتشارات سپیده باوران


امروز با یکی از مهاجران افغانستانی صحبت کردم. یعنی او ما را پیدا کرده بود برای اینکه ببینید می توانیم مشکلش را حل کنیم یا نه؟! 27 سال سن داشت. طالبان خانه شان در مزار شریف را آتش زده بود سه شرکت پر رونق پدرش از بین رفته بودند خودش از بالای پشت بام افتاده بود و زانو و سرش به شدت مشکل داشت. خواهرش در همان حملات طالبان به علت پنهان شدن در محل های تنگ دچار تنگی نفس شده بود و همچنان از درد می نالید. پدرش چند روز پیش از دنیا رفته بود. مادرش هم حال خوب و جای خوبی برای زندگی نداشت. برادرش اما از آن ها جدا افتاده بود در افغانستان کار می کرد. دامادشان در تهران سرایدار بود 5 تا بچه داشت... خودش از همه این ها نالید و دست آخر کلمه آواره رابرای توصیف خودش انتخاب کرد.

سال 94 با گرفتن بورسیه از افغانستان به ایران آمده بود و در یکی از دانشگاه های تهران درس می خواند. می گفت به دلیل همین مشکلات و بیماری هایی که دارم شب ها باید با چراغ روشن بخوابم. در کنار این خیلی از شب ها هم از خواب می پرم و با خودم صحبت می کنم! همین مساله باعث شده بود تا به دانشگاه بگوید که به او یک اتاق تک نفره در خوابگاه دانشجویی بدهند. نامه آورده بود از بیمارستان های افغانستان و تهران از مرکز پزشکی خود دانشگاه برای اینکه اثبات کند این مشلش را. اما مسئولین خوابگاه اجازه نداده بودند. می گفت دو سال اول را با تمام سختی هایش گذراندم و هم اتاقی هایم که دو نفر بودند با من کنار آمدند و این شرایط مرا قبول کردند. اما وار دسال سوم که شدم اوضاع با رفتن آن ها بهم ریخت. بجای آنها دو نفر دانشجوی شبانه آمدند و این شرایط را نپذیرفتند و از من شکایت کردند. از ما می خواست که با مسئولین معاونت خوابگاه های دانشگاه  صحبت کنیم تا او را به خوابگاه فاطمیه منتقل کنند چرا که آنجا اتاق های تک نفره برای افراد خاص مثل معلولین و ... دارد و برای او هم مناسب است...

مشکلش خیلی خاص بود و واقعا ما کاری از دستمان برایش بر نمی آمد. اما خیلی با حال بی پناهی حرف می زد دوست داشتم برایش کاری بکنم اما خب نمی شد. فقط شاید می توانستم با بچه های بسیج دانشگاه ارتباطی بگیرم که ببینند می توانند برایش کاری بکنند یا نه...خواسته هایش کمی غیر منطقی هم البته بود. این تابستانی هم که برای انتقال به خوابگاه ف مراجعه کرده بوده دیگر او را راه نداده بودند با برخورد زشتی همه وسایلش را در حیاط خوابگاه رها کرده و بهش گفته بودند که تو دیگر این جا نباید بیایی اگر می خواهی برو به خوابگاه یا ساختمان بچه های خارجی محصل در مقطع دکتری...او اما می گفت آنجا بدردش نمی خورد چون امکانات منطقه ای اش کم بوده و برخورد دکتراها هم بد، می گفت امکانات محیطی اش خوب نیست. یکی از جملاتش هم در ذهنم ماند نمی دانم چرا؛ "من سیده هستم و با قرآن و مسجد مانوس. اگر بیایم به این خوابگاه دکتراها هیچ مسجدی دور و برش نیست و من بدون مسجد کم می آورم..."

خلاصه مورد عجیب، خاصی، کمی پر توقع و رازآلود بود. یک سوال هم برای من توی ذهنم چال شد و یادم رفت ازش سوال کنم آن هم اینکه تو چطور بورسیه گرفته ای از افغانستان با این شرایط؟! چون مثل اینکه گرفتن بورسیه از افغانستان خیلی سخت است...اما باز من دلم برایش سوخت چون اولا تقریبا کسی را نداشت و دوما او هم مثل خیلی از مهاجران با عبارت های پست و بی ارزش بعضی از ما ایرانی ها آشنایی محسوسی داشت؛
"خب مشکل داری که داری برگرد برو افغانستان" "اِ تو افغانی هستی؟ آها... خب پس فعلا..." "ما خودمان برای ایرانی اش جا نداریم چه برسد به تو" "از این جا برو و الا جور دیگری باهات رفتار می کنم..." "افغانی رو چه به این کارها"


کچل مان کردند. هر جا رفتیم گفتند عامل بیکاری جوان های ما افغانستانی ها هستند. مهاجر هم نمی گویند. می گویند افغانستانی. خودمان دوست داریم بگوییم مهاجران. ولی حقیقت غیرقابل انکار این است که اکثر مهاجران حاضر در ایران افغانستانی هستند. مسلمان آمریکایی و اروپایی حاضر نمی شود بیاید ایران. برای چه باید بیاید ایران؟ بیکاری، گرانی، نابه سامانی دیوانه می کند هر مهاجری را. فقط افغانستانی های همزبان و همدین حاضر می شوند ایران را تحمل کنند. 

از نماینده ی مجلس تا بقال سر کوچه قبول دارند که شرایط تحمیلی شان به مهاجران افغانستانی غیرانسانی است، نامردی است. اما بلافاصله بعدش می گویند با همین شرایط هم این ها در ایران هستند و عامل بیکاری جوان های ما. کارگر ایرانی به خاطر حضور آن ها بیکار شده است. خانواده های ایرانی به خاطر حضور آن ها از هم پاشیده اند. شما بروید چهارراه سیروس ببینید چه به سر بازار ما آورده اند. بیچاره کرده اند ما را.

حاضر نبودند هیچ قدم خیری برای مهاجران بردارند. 

خسته شدیم. گفتیم برویم ببینیم واقعا همین طور است؟ آن ها راست می گویند؟ افغانستانی ها ما را بدبخت کرده اند؟ کارگاه های ما را نابود کرده اند؟

سوار موتور شدیم رفتیم چهارراه سیروس. من بودم و حمیدرضا؛ سوار بر هوندای سی جی 125 قدیمی اش که یک میلیون تومان خلافی داشت. گفتیم برویم یکی از کوچه پشتی های خیابان مولوی. همان جا که پر است از کارگاه های ساخت کیف. عصر تابستان بود. سر صبح نرفته بودیم. گفتیم سر صبح سر همه شلوغ است و جواب سوال مان را نمی دهند. 

از امامزاده هفت دخترون هم گذشتیم و رسیدیم به بیمارستان دکتر سپیر. پیچیدیم توی کوچه ی برهمه. توی کوچه پر بود از چهره های چشم بادامی افغانستانی ها. رفتیم توی یک کارگاه زیرزمینی. زیرزمین ساختمانی که حسینیه ی نیشابوری های مقیم مرکز بود. زیرزمین پر بود از کیف. از کیف های خیلی کوچک بگیر تا چمدان. صاحب کارگاه یک افغانستانی بود. به شدت باشخصیت و خوش تیپ. دور و بری هایش هم همه افغانستانی. شروع کردیم صحبت کردن و سوال پرسیدن.

داستان زندگی اش. این که چطور شد که خودش حالا صاحب یک کارگاه دوخت کیف در مولوی تهران شده؟ پله پله رشد کرده بود. بی وقفه تلاش کرده بود. از سال 1373 به ایران آمده بود. شاگردی کرده بود. خرد خرد پول هایش را روی هم گذاشته بود. کارگاه های شریکی داشت. و حالا مستقل شده بود. دو تا حسابدار داشت. یک ایرانی و یک افغانستانی. می گفت من وسط زنجیره ای ایستاده ام که دو طرفش ایرانی ها هستند. می گفت من مواد خام را از ایک ایرانی می خرم، آن را تبدیل به محصول می کنم و محصول ساخته شده را هم به تک فروش های ایرانی می فروشم. اگر من را بیرون بیندازند چه کسی می خواهد جای من را بگیرد؟ گفتیم خب یک ایرانی جای شما را می گیرد. گفت نه. این طور نیست. هیچ ایرانی ای حاضر نیست به اندازه ی من و با قیمت ناچیز من کار کند. اگر هم جانشین شود قیمت تمام شده بسیار بالاتر می رود. 

البته شاکی بود. می گفت در ایران ما هیچ حق و حقوقی نداریم. می گفت یکی از همکارانش کارگاهش در ایران را تعطیل کرد، سرمایه هایش را برداشت رفت ترکیه پناهنده شد. حالا بعد از چند ماه آن جا برای خودش کارگاه دارد. کارگاهی که به نام خودش است. نه مثل من که کارگاه و پولش از من است اما به نام یک ایرانی. او مالکیت دارد. حق اقامت دارد. بیمه دارد. من این جا هیچ خدمتی ندارم. هیچ حق و حقوقی ندارم. 

یک خاطره از خودش تعریف کرد که راز کاری بودن کارگران افغانستانی را می گفت. تعریف کرد که برای تعمیر خانه ی پدری اش در کابل به افغانستان رفت. یک کارگر افغانستانی گرفت تا خانه را تعمیر کنند. آن کارگر تا ساعت 5 شد بیلش را انداخت زمین و دیگر کار نکرد. همان کارگر وقتی به ایران می آید تا ساعت 10 شب کار می کند آخ هم نمی گوید غر هم نمی زند. چرا؟ چون یک مهاجر است. شمای ایرانی هم وقتی مهاجرت می کنی به یک کشور دیگر همین طوری می شوی. این جا تنبلی. ولی آن جا زرنگ می شوی. بنابراین طبیعی است که کارفرماهای ایرانی کارگر مهاجر را بیشتر دوست داشته باشند. 

بعد رفتیم سراغ یک ایرانی. کسی که یراق آلات کیف و کفش می فروخت و به عبارتی تامین کننده مواد خام کارگاه کیف دوزی بود. از او هم پرسیدیم. گفت افغانستانی ها جای هیچ کسی را نگرفته اند. این کارگر ایرانی است که اهل کار نیست. 9 صبح می آید و 4 بعد از ظهر می رود و در 5 ساعت هیچ کاری نمی کند. کارگر افغانستانی کاری است. اخلاق دارد. زیر و رو نمی کشد. 

بعد داستان را این طوری تعریف کرد که در زمان احمدی نژاد واردات کالا به طور کامل آزاد شد. کیف های چینی با قیمت های بسیار ارزان وارد بازار شدند. تولیدکننده های کیف ایرانی نمی توانستند رقابت کنند. همه تعطیل کردند رفتند. نمی صرفید. بازار تعطیل شد. فقط با حضور کارگران افغانستانی بود که تولیدکننده های ایرانی توانستند با اجناس چینی رقابت کنند. نوآوری های کارگران افغانستانی در ساخت و ارزان بودنشان باعث شد که تولیدکننده های ایرانی هم بتوانند زنده بمانند. ورشکست نشوند. همین حالا هم اگر افغانستانی ها از این کوچه پس کوچه ها اخراج شوند کار ما لنگ می ماند. همین چهار تا کارگاه ایرانی توان رقابت نخواهد داشت. ورشکست می شویم. قابل جایگزین با ایرانی ها هم نیستند. ایرانی ها همه تحصیل کرده اند. تحصیلکرده کار یدی انجام نمی دهد. بعد بالذاته ایرانی ها تنبل ترند.

دیگر خسته شده بودیم. در کارگاه های کیف دوزی اطراف چهارراه سیروس داستان این گونه بود. با خودمان گفتیم سراغ سایر صنایع و کارگاه ها هم برویم. شاید حرف های دیگری بشنویم...